خلاصه ای ممتاز از کتاب آیین زندگی (16) - مناقصه ها-pdf
ادامه بخش چهارم فصل 15 : حاضرید برای چیزهایی که دارید میلیون ها دلار بدهید؟
داستان هارولد آبوت : در این ماجرا ده ثانیه هم طول نکشید، ولی در ظرف همین مدت کوتاه، بیشتر از ده سال زندگیم چیز یاد گرفتم. دو سالی می شد که یک مغازه سبزی فروشی را درخیابان وب سیستمی خریده بودم. برای خرید آن هم تمام پس اندازم را خرج کرده و هم مقدار زیادی قرض بار آورده بودم. هفت سال طول
میکشید تا من می توانستم قرض هایم را پرداخت کنم. مغازه سبزی فروشی ام شنبه قبلش بسته شده بود و من داشتم به بانک تجارت و معدن می رفتم تا پولی قرض کنم و به کازاس سیتی بروم و آنجا دنبال کار بگردم. مثل آدم های کتک خورده راه می رفتم. ایمان وقدرت مبارزه ام را از دست داده بودم . بعد یک مرتبه پائین خیابان چشمم به مردی افتاد که پا نداشت. او روی یک تخته که چهار تا چرخ زیرش گذاشته بودند، نشسته بود و در دستهایش تکه چوبی داشت و با آن، وسیله نقلیه اش را پیش می راند. من درست موقعی او را دیدم که داشت از خیابان می گذشت و می خواست خودش را چند سانتی از لبه پیاده رو باال بکشد موقعی که تخته اش را به یک سمت خم کرد، نگاهش به من افتاد، به پهنای صورت خندید و با روحیه
بالایی گفت : (صبح بخیر آقا، صبح قشنگی است مگه نه؟) موقعی که نگاهش کردم فهمیدم چقدر ثروتمندم. من دو تا پا داشتم و می توانستم راه بروم. حدود نود درصد از امور زندگی ما مطابق میلمان و حدود ده درصد مخالف میل ما هستند. اگرمی خواهیم خوشبخت باشیم تنها کاری که باید بکنیم این است که روی نود درصدی که موافق میلمان است متمرکز شویم و از ده درصدی که مطابق میلمان نیست چشم بپوشیم. اگر می خواهیم نگران باشیم و زندگی را به کام خود تلخ کنیم و زخم معده بگیریم، تنها کاری که باید بکنیم این است که روی ده درصدی که مطابق میلمان نیست متمرکز شویم و از نود درصد باشکوهی که مطابق میلمان
است صرف نظر کنیم.
من و شما هر روز می توانیم شادمان باشیم، به شرط آنکه توجه خود را به ثروتهای بیکرانی که در اختیار داریم و به همه گنج های علی بابا می ارزد متمرکز کنیم.
آیا هر دو چشم خود را یک میلیارد می فروشید؟ به ازای از دست دادن هر دو پایتان چه چیزی می خواهید ؟ برای دستهایتان، گوش هایتان، فرزندانتان، و خانواده هایتان چه قیمتی می پردازید؟ دارایی هایتان را جمع بزنید. آن وقت خواهید فهمید که به ازای همه طالهایی که راکفلرها، فوردها و مورگان ها جمع کردند.
آنها را نخواهید فروخت.
ولی آیا ما شکر چیزهایی را که داریم به جا می آوریم؟ افسوس، نه. تمایل به فکر کردن به آنچه که نداریم به جای فکر کردن به چیزهایی که داریم، بزرگترین این تراژدی بیشتر از همه جنگ ها و بیماری های تراژدی کره خاکی است. احتمالا تاریخ، بدبختی آفریده است.
یکی از دوستانم، آقای جانی پالمر تعریف می کرد : کمی پس از آن که از جنگ برگشتم، مشغول کسب و کار شدم. همه چیز خوب پیش می رفت، بعد دردسرها شروع شدند. نمی توانستم وسایل و لوازم را پیدا کنم. بقدری نگران بودم که ناچار شدم کارم را ترک کنم. از شدت نگرانی از آدمی منظم تبدیل به یک پیرمرد غرغرو شدم. بقدری بدخلق و عصبی شده بودم که داشتم خانواده خوشبختم را از دست می دادم. تا بالاخره یک روز سرجوخه جوان و معلولی که برای من کار می کرد گفت : جانی باید از خودت خجالت بکشی، یک جوری رفتار می کنی انگار در دنیا تو تنها کسی هستی که مشکل داری، فرض کن ناچار بشوی برای مدتی مغازه را ببندی، خب که چه؟ وقتی دوباره اوضاع رو به راه شود، می توانی کار را شروع کنی. تو خیلی چیزها داری که باید بابتشان شکرگزار باشی. با این همه جز غرغر کردن هنری نداری. پسر چقدر دلم می خواست جای تو بودم. به من نگاه کن فقط یک دست دارم و نصف صورتم را خمچاره برده، با این همه گله و شکایت نمی کنم. اگر دست از غرغر و شکایت برنداری. هم شغلت را از دست میدهی و هم سالمت و هم خانواده و هم دوستانت را.
عادت به دیدن بهترین جنبه هر چیز بیشتر از هزاران پوند در آمد سالانه ارزش دارد. دلتان می خواهد یدانید که حتی ظرف شستن هم یک تجربه شورانگیز است؟
کتاب الهام بخش خانم بورگ هیل دال را که نمونه بارز شجاعت است بخوانید. نام کتاب این خانم این است: (می خواستم ببینم) این کتاب را زنی نوشته است که نیمی قرن کور بود. او می نویسد : (فقط یک چشم داشتم و آن هم چنان پوشیده عملا از زخم و جراحت بود که ناچار بودم فقط از روزنه کوچکی که در چشم چپم داشتم، همه جا را ببینم.)
به صورتم می چسباندم کتاب را فقط وقتی می توانستم بخوانم که آن را کاملا و یک چشمم را با نهایت جتی به طرف چپ برمی گرداندم.
بچه بود و دلش می خواست با بقیه الک دو لک بازی کند، اما علامتها را نمیدید. بنابراین وقتی بقیه بچه ها به خانه می رفتند. روی زمین می خزید و از نزدیک نشانه ها را پیدا و جایشان را حفظ می کرد و بقدری در این کار دقت به خرج می داد که بزودی در این بازی مهارت عجیبی پیدا کرد.
خواندن را درخانه انجام می داد و کتابی را که حروف درشتی داشت کاملا به چشمهایش می چسباند، طوری که مژه هایش به صفحات کتاب می خوردند و توانست دو مدرک دانشگاهی به دست بیاورد. یکی لیسانس هنر از دانشگاهمینه سوتا و دیگری از دانشگاه کلمبیا.
تدریس را در دهکده کوچکی در تویین ولی مینه سوتا شروع کرد و بعدها استاد رشته روزنامه نگاری و ادبیات در کالج آگوستانا در سیوکس فالز ایالت داکوتای جنوبی شد. سیزده سال در آنجا درس داد در باشگاه های بانوان کنفرانس داد و درباره کتابها و نویسندگان سخنرانی کرد. او در کتابهایش می نویسد (همیشه
درپس ذهنم، ترس از کوری کامل آزارم می داد. به خاطر ان که به این فکر بازدارنده غلبه کنم در مقابل زندگی، برخوردی شاد و تقریباً مضحک را انتخاب کردم)
در سال 1943 هنگامی که این زن پنجاه و دو ساله بود، معجزه ای به وقوع پیوست و در کلینیک مشهور می یو چشم او را عمل جراحی کردند حاال اومی توانست چهل برابر سابق ببیند.
دنیای پر هیجان عشق جلوی روی او گشوده شد. حاال حتی ظرف شستن هم برای او شورانگیز و زیبا بود.
او می نویسد:(با کف ظرفشویی بازیمی کردم، دستهایم را داخل حبابها فرو می بردم و چند تایی را باال می آوردم و آنها را مقابل نور می گرفتم و در هر یک از آنها رنگین کمان کوچک شفافی رامی دیدم)
او چنان شکوه و عظمتی در حباب صابون و پرهای چلچله ها می دید که کتابش را با این جمالت به پایان برد :( ای پروردگار عزیز و عظیم، ای پروردگار و پدر مهربان من سپاسگزارم. )
همه روزها و سالها در سرزمین رویایی زیبایی ها زندگی کرده ایم، ولی آن قدر کور بوده ایم که ندیده ایم و آن قدر ناراضی که لذت نبرده ایم. اگر می خواهیم دست از نگرانی برداریم و زندگی را شروع کنیم قانون چهارم این است :
نعمت هایی را که بر شما عرضه شده است بشمارید و از شمردن مشکلات و مسائل خود دست بردارید.